مادری خیاط، رمزوراز حرفهاش به پسر و دخترش یاد داده. و از دنیا رفته. رمزورازها دامن پسر را گرفتهاند، آنقدر که کمال کار، روح کار، اخلاق کاری یا هر معادل فارسی که در برابر واژهی beruff آلمانی بگذاریم، در پسر به اوج رسیده است. ماکس وبر بود که برای نخستین بار، شکلگیری جامعهی مدرن در بستر مناسبات کاپیتالیستی را به همین روح کار برامده از اخلاق پروتستانی نسبت داد. کار تنها برای نفس کار. تعالی و کمالی که جای عبادت، در خود را از دل وقف کار شدن برمیسازد. وبر به خوبی «متافیزیک» عصر جدید را تشخیص داده. و چه بسا زیباشناسی عصر جدید را: کار، کار، کار…
و انگار نفس کار برای پسر آن مادر، چنان بالا گرفته که دیگر جزغرق آن شدن، چیزی نمیبیند. رستگاری دنیوی، فهم و خلق زیبایی، رها شدن از ابتذال، همگی با کار ورزیدن، با «دیزاین»ورزیدن، گره خورده است. او اندازه میگیرد، میبرد، میدوزد، میشکافد، شبها بیدار میماند، و صبحها سر صبحانه طرح میزند تا خود را غرق متافیزیک پررمزورازی کند که تنها در نفس آفرینش و در روح کار، نهفته است.
پل توماس اندرسون، تمهیدی شگرف برای بیان این سرگشتگی پرتابوتپش دارد. میزهای صبحانه و نهار و شام، حرف اول و آخر در فیلم او میزنند. بیشتر نقطهعطفها سر میز غذا رخ میدهد. خانه. رستوران. ضیافت. کاراناوال. در همهی این فضاها، میزهای فیلم حرف بسیار برای گفتن دارند. از آشنایی با قهرمان زن فیلم در هتلی روستایی سر میز صبحانه و آن فهرست بلندبالا هنگام سفارش غذا، تا قرارهای قهرمان مرد با خواهرش در رستورانی همیشگی، تا نقطهعطف غایی فیلم، آن شهود و تجلی مسحورکننده سر میز شام در سکانسهای پایانی، همگی گویای حقیقتی ازلیابدی هستند: گرسنه باش تا رستگار شوی. سیر نشو، تا روح کار در تو بدمد…
شاید به سادگی میتوان فیلم را ردیهای حماسی بر «ابتذال» و «میانمایگی» دانست. مگر نه این است که آن دو، قهرمان مرد و قهرمان زن، آن لباس زیبا، آن شکوه مجسم را از تن زن اشرافی فربه، از تن بورژاویی تازهبهدورانرسیده –باربارا رینلودز- به زور درمیآورند؟ آیا کارگردان ما، این بازماندهی غولهای سینما، دلتنگ جهان اشرافی شاهزادههای اروپا شده است؟ و آیا فیلم او اکنون آن دلتنگی نیچهای-واگنری از پوپولیسم حاکم بر فهم مدرن ما از زیبایی را بیان نمیکند؟ مرد طراح فیلم، انگار متعلق به جهان درحالزوال آریستوکراتهاست. کافیست کنفرانس خبری فیلم را به یاد بیاوریم، تا بفهمیم اندرسون تا چه اندازه قصد هجو دنیای امروز را دارد و سر در پس دلتنگی برای «خاطرات قدیمی» نهاده است. و مگر همین نیست؟ این خیرگی مدام، این وسواس افراطی در ساختوپرداخت جزئیات، و این میل به برپا کردن جهانی ازیادرفته، انگار قرار است مانیفست نهایی کارگردان نامآشنا باشد. بله، او همچنان فیلمهای شگفتانگیز و خیرهکننده خواهد ساخت؛ در این شکی نیست. اما بگذارید این حدس را هم چاشنی روایتمان از پل توماس اندرسون کنیم: شاید دیگر او احتیاجی نداشته باشد که فیلمی تا این حد «مانیفستی» بسازد. و همین طور است فرجام دنیل دی لوئیس: آیا باید باور کنیم که قصد خداحافظی از سینما را دارد؟
اما فقط همین نیست؛ اندرسون به خوبی میداند که اعتقاد عمیق به زیباشناسی نیچهای-واگنری، خودش هم پهلو به خرافه میزند. مگر طراح فیلم، موهای مادرش را و هزار خردهریز دیگرش را لابهلای دوخت لباسهای فاخرش قایم میکند؟ چرا؟ آیا به دنبال باطلالسحری است تا او را از بلا و مصیبت دور نگه دارد؟ گویا چنین است. فیلم در بیان جهان پنهانش، بسیار مقتصدانه عمل میکند و مشتش را به زحمت برای مفسر باز میکند. دوگانههای شهری/روستایی، زیبا/زشت، بورژوا/آریستوکرات و… در کنار هم مینشینند تا پرده از رازی بردارند که حدودوثغورش اصلا مشخص نیست. آیا پرسش فیلم این است که غریزهی زیبایی درون آدم چگونه عمل میکند؟ باید چیزی شبیه این باشد. زیرا غرایز و امیال، به آشکارترین وجه در فیلم به نمایش گذاشته شدهاند.
شکی نیست که انسان، این حیوان زیباپرست، وقتی اختیارش را دیوانهوار به دست امر زیبا میسپارد، تبدیل به موجودی دیگر میشود. و خشونت روی دیگر زیباییست؛ و چه بسا میل به نابودی… اینجاست که روح کار، آن وجدان بالنده و شکوفا که قرار است بسازد و بسازد و بسازد، ناگهان دست از کار میکشد. و با خشونت تمام، قدم در راه نابودی میگذارد. طراح، خودآگاهانه نفرین مرگ را به جان میخرد و فرشتهی تقدیر را در سیمای مادری بازیافته، معشوق/همسری مییابد که در ابتدا یک قربانی بیشتر نبود؛ طعمهای برای شکار زیبایی. که مقدر بوده میز صبحانه آغاز فیلم را به میز شام انتهای فیلم تبدیل کند. و آن سفره مهیا و پروپیمان را به املتی مختصر همراه قارچهای سمی…
این میان اما تکلیف عشق چیست؟ این موجود نحیف و شکننده که معلق میان زیبایی و خشونت، دست به دست میشود؟ آن دو چگونه میفهمند که عاشقاند؟ و آنقدر عاشقاند که باید بچهای داشته باشند؟ به نظر آنچه پیشنهاد اصلی فیلم میآید –صرفنظر از رازآمیزی ذاتی فیلم- همین تبدیل روح کار به روح زندگی است.
کسی چه میداند؟ شاید این دو یکی باشند…